مذاهب اربعه اهل سنت



 











در دوره حکومت امویان تا زمان عمر بن عبدالعزیز نه تنها حکومت در پى تشویق مردم به گسترش علم نبود، بلکه مانع آن بود و تا پایان قرن اول هجرى نوشتن تاریخ و روایات ممنوع بود، به همین جهت این دوره را عصر بى خبرى نام نهاده‏اند. از زمان عمر بن عبدالعزیز به بعد وضع دگرگون شد و دو امام باقر و صادق(ع) توانستند، از فضاى موجود بهره بگیرند و شاگردان بسیارى تربیت کنند. کم کم برخى از همین شاگردان خودشان کرسى درس برقرار کردند و گاهى هم با تحریک حکومت‏ها در برابر امامان اهل بیت(ع) قرار گرفتند. این‏ها مرجع دینى مردم شدند. روز به روز بر تعداد این عالمان، نیز بر اختلاف آراى شان افزوده مى‏شد؛ از تضاد فتوایى این عالمان کار بر حکومت و بر مردم دشوار شد، تا این که در اواخر قرن چهارم خلیفه عباسى ، «القادر بالله » به چاره اندیشى رو آورد و دستور داد، پیروان هر یک از مکاتب فقهى اگر بخواهند رسمى شوند باید چهار هزار مثقال طلا به حکومت بدهند، تنها طرفداران چهار مذهب فقهى اهل سنت مبلغ مذکور را پرداخت نمودند و مذهب آنان رسمى شد. این چهار مذهب بدین قرار است:

1 - مذهب حنفى: گروندگان به این مذهب، از پیروان ابو حنیفه، نعمان بن ثابت (80 - 150) هستند.
شاخص فقه حنفى رأى و اجتهاد است. ابوحنیفه از اهل حدیث دورى مى‏کرد. و قیاس (1) و استحسان (2) را در آراى خویش پذیرفت. مذهب فقهى او مبتنى بر هفت اصل است: قرآن، سنت، اقوال صحابه، قیاس، استحسان، اجماع و عرف به پیروان ابوحنیفه «اصحاب رأى» اطلاق مى‏شود. در برابر دیگر فرقه‏ها که آنان را «اهل حدیث» مى‏گویند.
2 - مذهب مالکى: گروندگان به این مذهب، از پیروان مالک بن انس (90 - 179) هستند. مالک فقه خویش را بر اساس روایات نبوى بنا نهاد و به اقوال صحابه توجه داشت، و به قیاس و مصالح مرسله متوسل مى‏شد.
3 - مذهب شافعى: گروندگان به این مذهب، از پیروان عبداللَّه بن ادریس شافعى (150 - 204) هستند. وى در فقه نظر خود را با روایات در هم آمیخت و مذهبى تلفیقى از بین دو مذهب حنفى و مالکى به وجود آورد. او فقه خود را بر چهار اصل: قرآن، سنت نبوى، اجماع و قیاس قرار داد.
4 - مذهب حنبلى: گروندگان به این مذهب، از پیروان احمد بن حنبل (164 - 241) هستند. احمد از به کارگیرى رأى در فقه احتراز نمود. او تنها به قرآن و حدیث نبوى استدلال مى‏کرد. فقه حنبلى بر قرآن، سنت، فتاواى صحابه، قول صحابه اگر موافق با قران و سنت باشد. و همه روایات مرسل و ضعیف استوار شده است

تقدیم بهترینم


          تقدیم به بهترین دوستم





یعنی می شه که مادوتا یه روزی بهم برسیم؟

مهم فقط رسیدنه حتی اگه کم برسیم

 

یعنی می شه خوشی بیاد دور ما توری بکشه؟

به آرزوهاش برسه هرکی که دوری بکشه؟

 

یعنی می شه شب بشینم دست رو موهات بکشم

کاشکی بدونم چقدر باید مکافات بکشم

 

یعنی می شه که شونه هات فقط پناه من باشه؟

چرا تا حالا نشده شاید گناه من باشه !

 

یعنی می شه که دستامون باهم یه رشته شه؟

هرکی برای اون یکی درست مث فرشته شه؟

 

یعنی می شه باهم برای خوشبختی زحمت بکشیم؟

یه خواب راحت بکنیم یه آه راحت بکشیم؟

 

یعنی می شه بازم بگی دیونتم من دیوونت؟

دوباره عاشقم بشه اون دل مث رودخونت ؟

 

یعنی می شه باهم باشیم من و خدامون وخودت؟

درست مث تولدم درست مثه تولدت؟

 

یعنی می شه جای من فقط روی چشات باشه؟

تکه کلام تو بازم می میرم برات باشه؟

 

یعنی می شه  فقط یه بارخدا به ما نگاه نکنه؟

می گی نمی شه ولی من همش می گم خدا کنه

 

یعنی می شه تو دفترش یه لحظه اسم ما باشه؟

یه چیزی بشکنه فقط , اونم فقط طلسم ماباشه ؟!؟

**************************


گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی
کو رفیق رازداری! کو دل پرطاقتی؟



شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی



تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچه‌ای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟



گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دورباد از خرمن ایمان عاشق آفتی



روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی



بس که دامان بهاران گل‌به‌گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی



من کجا و جرأت بوسیدن لب‌های تو

آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی‌



                                                                 (فاضل نظری)

شــــعر

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ، تو را با لحجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس
تورا از بین گلهایی که در تنهاییم روئید ، با حسرت جدا کردم
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی
دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی
و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم
تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم
همین بود آخرین حرفت
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشم هایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی
نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا ، تا کی ، برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مُرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آن که می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی بُرد
هنوز آشفته چشمان زیبای تو ام
برگرد !
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد ست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم



*****************************************************


                      گفته بودی درد دل کن گاه با هم صحبتی

کو رفیق رازداری! کو دل پرطاقتی؟



شمع وقتی داستانم را شنید آتش گرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتی



تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچه‌ای در باد پرپر شد ولی کو غیرتی؟



گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره ماند
دورباد از خرمن ایمان عاشق آفتی



روزهایم را یکایک دیدم و دیدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حسرتی



بس که دامان بهاران گل‌به‌گل پژمرده شد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتی



من کجا و جرأت بوسیدن لب‌های تو

آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتی‌



                                                                 (فاضل نظری)



 

شــــــــــعــــــــــر های زیـــــــــــبــا

آن کلاغی که پرید

ازفراز سر ما

و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد

و صدایش همچون نیزه ی کوتاهی ، پهنای افق را پیمود

خبر مارا با خود خواهد برد به شهر

 

همه می دانند

همه می دانند

که من و تو از آن روزنه ی سرد عبوس

باغ را دیدیم

و از آن شاخه ی بازیگر دور از دست

سیب را چیدیم

همه می ترسند

 

همه می ترسند ،اما من و تو

به چراغ و آب و آیینه پیوستیم

و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دونام

و همآغوشی در اوراق کهنه ی یک دفتر نیست

سخن از گیسوی خوشبخت من است

با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو

و صمیمیت تن هامان ، در طراری

و درخشیدن عریانیمان

مثل فلس ماهی ها در آب

سخن اززندگی نقره ای آوازیست

که سحر گاهان فواره ی کوچک می خواند

 

ما در آن جنگل سبز سیال

شبی از خرگوشان وحشی

و در آن دریای مضطرب خونسرد

از صدف های پر از مروارید

و در آن کوه غریب فاتح

از عقابان جوان پرسیدیم

که چه باید کرد؟

 

همه می دانند

همه می دانند

ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ، ره یافته ایم

ما حقیقت را د ر باغچه پیدا کردیم

در نگاه شرم آگین گلی گمنام

و بقا را در یک لحظه ی نا محدود

که دو خورشید به هم خیره شدند

 

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست

سخن از روزست و پنجره های باز

و هوای تازه

و اجاقی که در آن اشیای بیهوده می سوزند

و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است

و تولّد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست

که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم  

بر فراز شب ها ساخته اند

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

 

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند

و کبوتر های معصوم

از بلند های برج سپید خود

به زمین می نگرند

*****************************************************************


و این تنهاییه مبهم

و این اندوه و این بحران

و اینک این خیال و خواهش و رسواییه عمق نگاه من

و بی تو این غروب و این تلاطم

با که خواهم گفت ؟!

با که گویم بغض بی رحم گلویم را ؟!

با که گویم هق هق تلخ شباهنگام ؟!

بی تو اما روز مرده

زندگی جام بلا خورده

تلخ می گریم از این دنیا

از آن دیروز و امروز و از این فردا ...


و این عمق نیاز من به بودن هاست

همیشه بودن و ماندن ...

تو میدانی چه می گویم

نپرس از اطلسی های پر از انکار

تو می دانی چه می گویم

 بیا و خستگی را از دلم بردار... 



شانه هایم کم آوردند...

بار خستگی هایم را، گونه هایم می کشد این روزها...

نرم افزار